از وصیتنامه ابراهیم آل اسحاق: مدیریت کردن آگاهانه و آزادانه اراده و اختیار خویش، بزرگترین موهبت برای انسان است؛ - اگر فعالیت تشکیلاتی سنتی وبسته، فردیت و هویت شخصی انسان را نفی و تحقیر و قالبریزی کند، حرام است؛ - صداقت بدون خردورزی میتواند سر از ضلالت دربیاورد؛ - آزادگی در گرو یگانگی در درون و صراحت در بیرون است؛

کیمیا از: ابراهیم آل اسحاق


موقع نوشتن، یک چیزی مثل همین که شاعر گفته اتفاق افتاد: "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها". می خواستم مقاله ای در باره معنای عشق بنویسم، که وسط کار متوجه شدم کار من نیست.

کیمیا!

موقع نوشتن، یک چیزی مثل همین که شاعر گفته اتفاق افتاد: "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها". می خواستم مقاله ای در باره معنای عشق بنویسم، که وسط کار متوجه شدم کار من نیست. با
ید که سراغ شاعران و نویسندگانی بروم که این کاره بوده اند و ازشان رونویسی کنم. دستانم که مثل پاها دارند نارفیقی می کنند، اجازه کتاب دست گرفتن نمی دهند. ولی هنوز با موس می شود کجدار و مریز اینترنت را گشت. بر مزاحم لعنت! وسط کار صدایش بلند می شود: "امروز می آیند برای تعویض قطعات ویلچر برقی ات"، سری تکان می دهم و می روم سراغ حافظ. اما اگر او بگذارد. خوب است که سرش به نامه های رسیده برای من گرم است. بخش بزرگی از وقت اش را صرف این نامه ها و تماس های اداره جاتی می کند که 99 درصدش مربوط به من و بیماری من است. از حافظ نمی توانم معنی مشخصی برای عشق زمینی پیدا کنم. او اغلب در عرش ها سیر می کند؛ گاهی هم که پا روی زمین می گذارد، طوری است که آدم نمی فهمد راجع به عالم بالا صحبت می کند یا روابط و زندگی انسان های زمینی. خیلی ها در تفسیر کلمات ویژه ای که مرتب در اشعارش تکرار می کند، مانده اند که مثلا: عشق مورد اشاره اش، چه نوع عشقی است، شرابش چه نوع شرابی است. همان است که در مغازه ها می فروشند با می خواهد برخی عوالم عرفانی را با می و میخانه توضیح دهد . بی خود نیست که یکی از لقب هایش "رند" است. تا می روی خودت را با غزلی تطبیق زمینی دهی، وسط های کار، ویراژ می دهد و می بردت به آسمان. پایش را که به زمین می گذارد حتی از "چاک پیراهن ماهرویان" نمی گذرد. ابایی هم ندارد که طنزش را به ارکان اعتقادات مردم تسری دهد، حتی روز قیامت: "پیاله برکفنم بند تا سحرگه حشر – به می زدل ببرم هول روز رستاخیز"، اما همین که صدای اعتراض فقیهان در می آید، می رود پشت ابرها و این بار همراه "ملائک" به میخانه می رود، تا سر و صدا ها بخوابد!
"امروز هر طور شده باید چند قاشق غذا بخوری، این طوری نمی شود". از صبح برای دهمین بار است که این جمله تهدید آمیز را تکرار کرده . صد رحمت به پرستار بیمارستان که یک بار مودبانه می پرسید: "آقا، وقت غذایتان است، خواهید خورد؟" و با یک نه، راهش را می کشید و می رفت. چند بار باید به همسر گرامی بگویم که همان که از "سوند" (تغذیه از طریق لوله وصل شده به معده) می گیرم کافی است. غذای معمولی را نمی توانم بجوم. موضوع را – البته موقتا – رها می کند.
بگذریم و برگردیم به حافظ که حرف کاملی راجع به عشق گفته است: "طفیل هستی عشق اند آدمی و پری". عجب سقف بالا بلندی زده! بی جهت نیست که خودش می گوید گاهی فرشتگان آسمان مشغول از برکردن شعرهای او هستند. ولی همین که جن و انس را با هم آورده، معلوم است که از عشق انتزاعی و غیر زمینی سخن می گوید. ولی هر چه هست ... "امروز باید لباس تازه، بعد از دوش بپوشی ها"! نه خیر ول کن نیست. می گویم باشد عزیزم، حتما و می خوانم : "از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر - یادگاری که در این گنبد دوار بماند". این بیت به راستی زیباست. شوریده شیراز تمام ارکان هستی را به وجودعشق گره زده است. اما صدایی که اکنون گوشم را نوازش می دهد، صدای ریش تراش است. صمیانه اعتراض می کنم البته با تایپ: "عزیزم نمی شد نیم ساعت دیگر ریشم را بزنی، خیرسرم می خواهم چیزی بنویسم". حریف اش نمی شوم. تازه داشتم صحنه سوررئالیست ی مشروب خوردن خواجه وحشت زده در پای ترازوی روز قیامت را در ذهنم بازسازی می کردم که دیدم با سرنگ بالای سرم ایستاده است: "وقت داروی معده ات هست". چاره نبود باید یک دقیقه نوشتن را متوقف می کردم تا مایع داخل سرنگ را از راه سوند، بفرستد تو.
مقاله زیاد جلو نرفته، بهتر است بروم سراغ مولوی. باز صد رحمت به حافظ که گاه سری به زمین می زده و حالی از "شاخه نبات" می پرسیده. مولوی را هر چه بالا و پایین اش کنی، از عشق زمینی خبری نیست. اصلا عشق را "اصطرلاب اسباب خدا" می داند. و تازه از این که نمی تواند تعریف جامعی از آن ارائه دهد، شرمنده است : "هرچه گویم عشق را شرح و بیان - چون به عشق آیم خجل باشم از آن"... "چه خجالتی! بگو شیشه دستشویی ات را بیاورم؛ نیم ساعت است داری به خودت می پیچی". خیلی حرصم می گیرد: " مگر با تو نیستم، دارم شعر می خوانم". راستی چرا اغلب اوقات او تشخیص می دهد که وقت دست شویی من است؟ می میرم اگر یک ربع زودتر دست از کار بکشم و خودم زودتر اعلام کنم؟ شیشه را که پس می گیرد، شوخی همیشگی اش را تکرارمی کند: "چه سنگین، دستم افتاد"! جمله اش تمام نشده، لبم به خنده باز می شود. احساس می کنم تا این خنده را نبیند، نمی رود ظرف را در توالت خالی کند. وقتی می رود، من هم می روم سراغ سعدی.
هر سعدی شناسی می گوید که او ستایشگر عشق زمینی است و خدای غزلیات عاشقانه: "چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد - تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم". البته سعدی با صدای شجریان سعدی تر است : "هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم - نبود برسرآتش ميسرم كه نجوشم . بهوش بودم از اول كه دل به كس نسپارم - شمايل تو بديدم، نه صبر ماند ونه هوشم". می خواهد سرم را شانه کند؛ این وسط، وقت گیرآورده؟ سرم را به عنوان مخالفت ، کمی این طرف و آن طرف می برم و برایش تایپ می کنم: "مگر خودت همیشه نمی گی، همین طوریش هم خوش تیپی، پس ولم کن"! اما در یک لحظه چیزی از ذهنم عبور می کند. احساس می کنم که بدنم گرم و صورتم داغ شده است. تعریف عشق را یافته ام. با عجله عذر حافظ و سعدی و مولانا را می خواهم . حتی مهمانان خارجی را هم : لامارتین، گوته و ...!
عشق همین جاست. در یک قدمی من و هم نفس با من. خودش و معنایش در هم تنیده شده اند. دنبال چه می گردم؟ معنای عشق، وجود مقدسی است که تمام هستی اش را تکیه گاه من کرده تا به این زودی ها نیفتم. عشق جاری است در دستی که سرم را عاشقانه شانه می کند هر روز؛ به اصرار برایم یکی دو لقمه می گیرد؛ چهار چشمی مراقب علائم دستگاه اکسیژن است. با مشاهده کوچک ترین نارسایی تنفسی که هرازگاهی پیش می آید، رنگ اش سفید می شود ، فریاد می کشد و خودش به حال مرگ می افتد. سه سال است طبقه بالا را رها کرده و کف اطاق پذیرایی در کنار تختم روی زمین می خوابد تا با کمترین صدا بیدار شود، دستگاه ها را کنترل کند، یا مرا این طرف و آن طرف بغلطاند؛ عشق در انگشتانی متبلور است که بر گرد شیشه ادرار حلقه می زند و به هنگام آوردن و بردن، خنده و شوخی را هم چاشنی اش می کند، تا ناراحتی و کراهت درونی ام را زایل می کند. عشق در پاهایی است که خرامان خرامان به سمت توالت می رود تا هربار شیشه را خالی کند و بشوید؛ عشق در تک تک واژه ها و جملاتی است که در فضای اطاق پخش است و گاه از جانب من به تلفن فامیل و دوستان جواب می دهد؛ عشق با حروف درشت توی مردمک چشم اش نقش بسته است، آن گاه که با چشمان شیدای من تلاقی پیدا می کند؛ شعر هم می گوید، آن گاه که با سرنگ، آب بیشتر به سوندم تزریق می کند: "دارم به گل، آب می دهم"! ...
یک روح آسمانی در وجودش متبلور است، یک "آنی" دارد که بسیار کمیاب است و "بنده" ساز. همان که خواجه شیراز گفته است: "بنده طلعت آن باش که آنی دارد".
سال ها قبل که که با هم پیاده روی می کردیم یک بار بهش گفتم، عشق حقیقی آن است که کهنگی و تکرار نپذیرد هر روز حالت نوشونده وافزایش یابنده داشته باشد. مولانا آن را به "عشق زنده " تعبیر کرده است :"عشق زنده در روان و در بصر - هر دمی باشد ز غنچه تازه ‌تر". گو این که مولانا ، عرفان و عالم بالا را مد نظر داشته است ولی سخن شیرین سعدی کاملا در باره انسان های معمولی و عشق میان آن ها ست ؛ و به سلیقه من ، او حرف آخر را در این باره زده است: "در چشم بامدادان به بهشت برگشودن – نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی".
باور ندارم که این نوع ازعشق که در یار وفادارم متجلی است، فقط درارتباط بین دو نفر شکل گرفته باشد، بایستی که ریشه های عمیق تری در ضمیر انسانی او داشته باشد. از نگاه ژرف ترش به هستی، آفرینش و انسان ها ولو این که قابل بیان با کلمات نباشد.
ما در آزمایشگاه واقعی خانه کوچک خود به "اکسیر" دست یافته ایم. همان کیمیا که به مس می زدند، طلا می شد. او به هرچه دست می زند، عشق و زندگی و امید و سرزندگی ایجاد می کند. به نظر می رسد سعدی هم آن را تجربه کرده باشد : "اکسیر عشق در مسم آویخت زر شدم" .
به او گفته ام، آن گاه که بعد از سخن گفتن، نوشتن ام نیز متوقف گردید، از آن پس فقط به چشمانم خیره شو تا خودت از عمق آن هر بار این زیباترین سرود زندگی را بخوانی: "خیلی دوست ات دارم".

(آذر 88)

موقع نوشتن، یک چیزی مثل همین که شاعر گفته اتفاق افتاد: "که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها". می خواستم مقاله ای در باره معنای عشق بنویسم، که وسط کار متوجه شدم کار من نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر