از وصیتنامه ابراهیم آل اسحاق: مدیریت کردن آگاهانه و آزادانه اراده و اختیار خویش، بزرگترین موهبت برای انسان است؛ - اگر فعالیت تشکیلاتی سنتی وبسته، فردیت و هویت شخصی انسان را نفی و تحقیر و قالبریزی کند، حرام است؛ - صداقت بدون خردورزی میتواند سر از ضلالت دربیاورد؛ - آزادگی در گرو یگانگی در درون و صراحت در بیرون است؛

بیماری و ایمان!


در پاسخ به یک نامه: 

 
درود برشما خانم طاهری گرامی و تشکر از ابراز محبت تان

    در رابطه با نحوه برخورد با بیماریم – ای.ال.اس – فکر نمی کنم تحول بخصوصی در من صورت گرفته باشد. اما تجاربی دارم که ارزش بازگو کردن برای همدردان بیمارم دارد. یک چیزهایی از درون خودم به عنوان مبنا عمل می کند و چیزهایی به عنوان شرط از بیرون کمکم می نمایند تا در مواجهه با شرایط دشوار کنونی، کم نیاورم. اول شرایط را می گویم، بعد مبانی را که مد نظر شما هم هست.

  ۱- مهم ترین شرط بیرونی وجود همسر عزیزم می باشد. حدود سه سال قبل که دکترها نظر دادند به ای.ال.اس مبتلا هستم، همسرم به خودش مسلط شد و رو به من کرد و گفت: "از این پس هر دو روی پاهای من راه می رویم". شنیدن این جمله شعرگونه یکی از لحظات زیبای این دوران بود. انگار که دل پر مهرش را مثل "وان یکاد" به گردن من آویزان کرده باشد! واقعیت این است که همسرم مرا نه روی پا که به قول معروف روی سر و روی پلک هایش نشانده است. به  نحوی که کارها، سرگرمی ها وعلایق فردی خودش را به حداقل های ضروری فروکاسته و بسیاری از آن ها را به کلی تعطیل کرده است. او کاری کرده است که زندگی من و خانواده و روابط مان با آشنایان و با آهنگ گذر ایام، به میزان زیادی روال عادی اش را اصلا از دست ندهد. خدا را گواه می گیرم که من قلبا راضی به این حد از فداکاری و گرفتاری او نیستم ولی کو گوش شنوا!

  ۲- از شرط های فرعی دیگر باید به امکانات زیادی که بیمه و شهرداری به رایگان دور و برم ریخته یاد کنم. دستگاه های مختلف الکتریکی جدید، به میزان زیادی از کار افتادگی تحرک، تنفس، تکلم و تناولم را ترمیم می کنند. مهم ترین شان دو نوع ماسک هوا یکی برای شب و دیگری برای روز است که تمام ۲۴ ساعت، به شش هایم مدد می رسانند. دیگری دستگاهی است که طی ۱۸ ساعت در شبانه روز، کیسه غذای کامل و مایع را از طریق سوند (لوله) به معده ام می رساند. همسرم روزی نیست تکرار نکند: بیچاره بیمارانی که از این امکانات برخوردار نیستند، چه می کنند؟

به عنوان مبانی ای که از درون خودم عمل می کنند، موارد زیر برایم ملموس تر از همه است، از دم دست ترین اش شروع می   کنم:

۱- عشقی که به همسرم دارم، قلبم را همواره روشن نگاه می دارد. هنوز بر این باورم که بزرگ ترین نعمت و موهبت برای خوشبختی فردی انسان در این کره خاکی، داشتن شریک، همنفس و همکلامی در زندگی است که دوست و عاشق یکدیگر باشند. اهمیت بقیه لوازم خوشبختی، از ده مرتبه زیراین شروع می شود.

۲- در زندگی، فکر به دیگران، جای بزرگی در ذهن و عواطف من داشته است. این را از پدر و مادر خدا بیامرزم به ارث برده ام. از فجایع انسانی در دنیا گرفته تا مشکلات دوستان و آشنایانم؛ به قدری مرا به خود مشغول می کنند که کمتر جایی برای فکر کردن به وضعیت خودم باقی می گذارد ولو این که کاری از دستم برای کسی ساخته نباشد. دوران پر تلاطم زندگی گذشته ام نیز این خصیصه را تشدید کرده است. می دانم که افراط در آن جنبه های منفی هم برایم داشته و چه بسا معقول هم نبوده است. ضمنا اصلا در موقعیت خودستایی هم نیستم! ولی این خصوصیت، در دوران بیماری، کمک زیادی به من کرده است. بدون این که دست خودم باشد مسایل بیرونی مرا با خودش می برد و واقعا به ندرت در هفته پیش می آید که به وضع خودم هشیارانه فکر کنم و مثلا برای سلامت و اندام از دست رفته افسوس بخورم. یادم هست یک شبی که بر روی تخت مشکل تنفسی ناهنجار و خطرناکی برایم پیدا شده بود، مصادف بود با سیل فاجعه بار اندونزی با صدها کشته و مدفون در گل و لای. تمام مدت به آن ها فکر می کردم و اصلا مشکل خودم یادم رفت.  به همسرم که از وضع خطرناک من شدیدا به هم ریخته بود، اشاره کردم قلم و کاغذ بیاورد، و برایش نوشتم : "خواهش می کنم به این مردم مدفون در زیر گل و لای فکر کن نه به من". هر روز صدها نفر در همین منطقه بلاخیز ما در اثر انفجار بمب می میرند و ما فقط به شنیدن رقم کشته ها آن هم در سرتیتر اخبار و خلاصه خبرها بسنده میکنیم و از خود نمی پرسیم چه سنی داشتند، نابغه یا هنرمند بودند، عاشق بودند، چه آرزوهایی در سر می پروراندند، بازماندگان شان چه میکنند؟ بس که در دهشاهی - صنار زندگی مادی خودمان غرقیم! هر چه هست، فکر به مشکلات و مصائب دیگران اجازه نمی دهد روی بیماریم متمرکز شوم و مرتبا در مقابل تابوت خود نشسته و برای خودم مجلس ترحیم برگزار کنم!

٣- من به نفس و جوهر زندگی، علاقه داشتم و دارم. اسباب و پیرایه های مادی زندگی مثل رفاه، سلامتی، تفریحات و ... فقط در حکم افزایش دهنده این لذت و شادی بودند. نمی دانم همه این طوری هستند یا نه و یا چه درک و برداشتی می شود از این حرف من کرد؟ فقط دیده ام برخی را که فاقد امکانات یک زندگی خوب بوده اند یا ضایعه ای بدنی، و حوادث و مشکلاتی امثال آن مانع کامروایی دلخواه شان شده، غرق مصیبت و ماتم و تلخی و طلبکاری گشته اند و بدین ترتیب، از درک لذت نفس خود زندگی غافل مانده اند! برخوردشان با زندگی توام با شرط و شروط است، مثل خرید هندوانه به شرط چاقو است! اگر کاستی و نقصی در گوشه ای از زندگی شان باشد، زندگی برایشان بی معنی است. کما این که آدم هایی را دیده ام که براثر یک قهر و دلگیری ساده، ماه ها زندگی را بر خود حرام کرده اند. غافل از این که گاهی یک گذشت کوچک و پیش دستی در یک معذرت خواهی، دریچه زیبایی ها و رضایت نفس را به درون انسان می گشاید. داشتن این نوع نگاه به زندگی باعث شده که همین الان با همین وضعیت مثل گذشته از زندگی لذت می برم. طعم ترد جوهر زندگی، زیر دندان هایم هست؛ لمس حیات و هستی با تمام زیبایی ها و رمز و رازش بدون خوردن و آشامیدن، بدون تکلم و تحرک و از زیر ماسک اکسیژن!  توصیه ام به شما خواهر گرامی نیز این است که مراقب باشید غم وغصه و کم و کسری های مادی و عاطفی زندگی باعث نشود از خود زندگی و زیبایی هایش غافل شوید.

۴- تقویت واقع بینی در خودم، نقش مهمی در برخورد با بیماری داشته است. در برابر حقیقت باید تسلیم شد، اما با واقعیت ها می توان جنگید. خورشید و اشعه سوزاننده آن یک حقیقت است که هیچ کاریش نمی توان کرد. اما کسی که تابستان در بندرعباس زندگی می کند می تواند با ساختن سرپناه یا زیرزمین از تابش آفتاب و حرارت هوا در امان بماند. بیماری هایی که فعلا علاجی برای آن ها نیست، حکم حقیقت را دارند، باید تسلیم آن شد. اما به همان شدت باید با آثار آن مقابله کرد. چه از لحاظ رفتن دنبال امکانات و وسایل  و تغییر شیوه زندگی برای تحمل پذیرتر کردن بیماری چه از لحاظ حفظ روحیه برای جلوگیری از تاثیرگذاری مخرب بیماری روی خود و اطرافیان و تلخ و ناگوار نکردن زندگی برای خود و بقیه. تسلیم شدن به حقیقت بیماری به من آرامش می بخشد. این احساس برای خودم، هم عجیب و هم جالب است. تسلیم شدن به حقیقت و نبرد با واقعیت، تعادل روحی مرا در برابر این بیماری بدخیم برقرار کرده است. کسانی که به هردوتسلیم می شوند زود از پا در می آیند. همین بلا بر سرکسانی می آید که با حقیقت سر ستیز دارند. کسی که بدون پوشش در برابر اشعه داغ خورشید چند روز بایستد، حتما هلاک خواهد شد. اخیرا دوستی یگانه، برایمان تعریف می کرد از آشنایش که به محض این که دکتر به او گفته بود در مغزش تومور دارد، همان جا در خودش مچاله شده بود. فقط ۲۵ روز دوام آورد و بسیار زودهنگام فوت کرد. دکتر آلمانیش به دوستم گفته بود: او از همان لحظه که در مطب من از حقیقت بیماریش اطلاع یافت تمام کرد.

  بعد از این واقع بینی نسبت به اینکه مرکوب تیزپای ای ال اس مرا به سمت مرگی مقدر می راند، امیدم به امکان پیشرفت علم پزشکی و پیدا شدن علاجی برای بیماری های لاعلاج به قوت خود باقی است. برایم تسلیم به حقیقت مرگ مقدر و امید داشتن به بهبودی، دو روی یک سکه اند!

۵- من این طور فکر می کنم که به میزان زیادی مساله مرگ را برای خودم حل کرده ام؛ نه در دوران بیماری که حدود ده سال قبل. مطالعاتم کم نیست اما این موضوع از طریق نوعی انکشاف برایم حاصل شد. یک لحظه هشیار شویم: همه خواهند مرد. در قرآن به سادگی سوال شده است: "اگر راست می گویید مرگ را از خودتان دور کنید". این برگه احضاریه دم در خانه همه ابناء بشر ارسال خواهد شد؛ احضاریه من به دلیل نوع بیماری، تاریخ تقریبا مشخصی رویش خورده است. اگر به خودم مسلط باشم و هشیار، درک همین حقیقت، برایم رضایت خاطر می آورد. کسی که از حقیقت مرگ فرار می کند، ممکن است بتواند مرتبا برگ احضاریه هایش را پاره  کند، اما به آرامش نخواهد رسید. این سخنان من، همه از روی عشق به زندگی و اعتقاد به قداست آن است نه مرگ طلبی! ممکن است بتوانم انبوهی توضیح در این رابطه بدهم ولی باور ندارم که ایمان را بشود با کلام به کسی منتقل کرد. ایمان یک درک و احساس حضوری و خصوصی است و هرکس باید خودش به آن برسد و دلش از آن شاد و نورانی گردد. من ایمان پیدا کرده ام که مرگ - به صورتی که نزد برخی شناخته شده است- بی معنی است. من جزوی از بی کرانگی هستی بوده ام، هستم و خواهم بود ولو این که کالبد کنونی ام را نداشته باشم. چیزی از اعماق وجودم زبانه می کشد که بدون این کالبد هم خواهم بود. اگر به جنینی در رحم مادر بگویی این محیط تاریک و ناخوشایند را رها کن، دنیای بزرگ، زیبا و رنگارنگی  در انتظار توست ممکن است فریادی خشم آلود برسرت بکشد که چگونه راضی خواهد شد دنیایی به آن گرم و نرمی چسبیده به بدن مادر و بند نافی که با لذت از آن تغذیه می کند را رها نماید؟

   سال هاست که بارقه های ایمانی ناشناخته، ولی گرمابخش به من خاطرنشان می کند: حیات ات را در این کالبد خلاصه نکن: "مرگ پایان کبوتر نیست". این یک درک و احساس قوی در من است. علم، فقط محدود به علم تجربی نیست. اکنون کم نیستند دانشمندانی که برای انکشاف درونی، علم حضوری و شهود نیز مرتبت علمی قائلند. منظورم داشتن ادعاهای عجیب و غریب نیست؛ ولی برای این درک و هشیاری خودم نسبت به هستی ارزش زیادی قائل هستم.

۶- به باور و تجربه شخصی خودم و تا حدی مطالعه تجربه دیگران، ایمان به روح بزرگ جاری برسراسر هستی  به تحمل بیماری کمک فراوانی می کند. ترجیح می دهم طبق فرهنگ عامه مردم، و راحتی تفهیم و تفاهم با شما، آن را خدا بنامم، اگر چه درک متفاوت تری نسبت به آن دارم.

    از انسان غارنشین تا انسان ماهواره نشین، سوال و ابهام راجع به هستی و هدف حیات و سرنوشت انسان همواره مطرح بوده است. علم و فلسفه رازگشایی های زیادی از هستی کرده اند، اما اصل سوال وابهام به جای خود باقی است. تفاوتش در این است که انسان از تصورات اولیه و گاه مضحکش در ته غار، اینک برفراز قله های مرتفع دانش نشسته و فرضیات و تصوراتش شکل معقول تر و منطقی تری به خود گرفته اند. اما جوهره ابهام و سوال از چندین هزار سال قبل به این سو، همان است که بود. من مطالعات فلسفی نسبتا زیادی در این زمینه داشته ام، باید اعتراف کنم که در مقاطعی، این مطالعات مرا دچار یاس و پوچی کرده است. اما برای خودم  این مطالعات را لازم می دیدم و هنوز بر این نظر هستم. و الا همیشه این دغدغه خاطر را داشتم که نکند جواب سوال ها و سرگشتگی هایم آن جا بود و من با کنار گذاشتن آن ضرر کرده ام؟ برای این که سوء تفاهم نشود تاکید می کنم که من دارم حدیث نفس می کنم و تجربه شخصی ام را بیان می دارم و نسخه خودم را برای شما نمی پیچم. از استثنا ها که بگذریم، به طور عام، انسان ها از سنین میان سالی که رد می شوند، سوال های مربوط به هستی و حیات و به قول مولانا: از کجا آمدن و به کجا رفتن، جدی تر برایشان مطرح می شود. یعنی اگر قبل از آن بیشتر به صورت سوال ذهنی و بازی فکری مطرح بود، حالا به مثابه یک نوع درد فلسفی ، دغدغه خاطر و  دلشوره روحی مطرح می شود. علت اش یکی هم این است که حقیقت مرگ در چشم اندازش قرار می گیرد. انگار که ۵۰-۴۰ سال را با غفلت و بی خبری و شاد و شنگول و سرسری طی کرده و حالا به این فکر افتاده که دارد کجا می رود و ته خط کجاست؟ آیا به این سادگی همه چیز برایش تمام می شود؟ این زندگی، همسر و فرزند، فامیل و دوستان و تمامی اسباب زندگی را باید ول کند برود؟ تازه به کجا می رود؟ آیا آن طور که از کودکی شنیده، با فشار قبر و نکیر و منکر و گرز آتشین مواجه خواهد شد؟ دادگاهیش خواهند کرد و بعد از وزن کردن گناه و ثواب هایش با ترازو، ویزای ورود به بهشت یا جهنم را به دستش خواهند داد؟ یا آن طور که دوست ماتریالیست اش گفته: بی خودی به این خرافات دل نبند، با مرگ، همه چیز برای تو به پایان می رسد و به زودی با خاکی که در گور، رویت ریخته اند، فرقی نخواهی داشت! از طرف دیگر، همسایه از هند برگشته اش سخت معتقد است که پس از مرگش، دوباره به این جهان باز گشته و این بار به صورت یک گنجشک در دنیا خواهد زیست! آبشخور و خاستگاه همه این تلقی ها و باورها از همان سوال اصلی ناشی می شود که اشاره کردم و هیچ کس را گریزی از مواجه شدن با آن نیست. من به همه این اعتقادات احترام می گذارم. مهم، آرامش خاطری است که هر اعتقاد، به صاحبش می دهد و نه قضاوت یا حتی ریشخند دیگران. من اما سعی کرده ام – و تا حدود زیادی موفق شده ام - از هر نوع اعتقاد سنتی و بسته بندی شده و پکیج وار فاصله بگیرم و یک گام برفراز آن حرکت نمایم. دستورالعمل های به هم پیوسته و عمدتا تحکمی  و الزامی این گونه پکیج های اعتقادی، اغلب، انسان را اصل موضوع و حقیقت برتر، دور و بیگانه می سازد و تسبیح کمیات، جایگزین ایمان می گردد. به خصوص تلاش فکری و روحی زیادی به خرج داده ام تا از خدای شخص وار موروثی ام - که اساسا در هیات یک مرد پراقتدار است - فاصله بگیرم. از آن جا که در طول تاریخ، قدرت، همواره در دست مردان بوده، خواه نا خواه خدا نیز به صورت و صولت مردانه، در اذهان نقش بسته است!

    من به وجود یک ذره کورسوی ایمان در  اندرونم دلخوشم. ایمان به این که در ورای این همه قیل و قال برسر نفی و اثبات خدا، نوری بسیار باریک و ذره وار از درون اعماقم به من می گوید: "چیزی هست".  نوری حتی میلیون ها بار ضعیف تر از نور ستارگانی بسیار دورتر از کهکشان راه شیری ما - که بعد از هزاران هزار سال کوبیده اند و آمده اند و به زور در تلسکوب های مدرن ساخته بشر اعلام حضورکرده اند! -  به من می گوید: حقیقتی بزرگ و لایتناهی که تمامی حقیقت ها را در برگیرد، و به اتفاق هم، توحید و وحدتی دلپذیر ایجاد کرده اند ، وجود دارد و اصلا ضروری است. مرا با اثباتش چه کار؟ بلد نیستم و ناتوانم: اعترافی به همین سادگی و صراحت ! ندایی از درونم نهیب می زند که تو به دنیای نسبی ها تعلق داری، پس بی خودی زور نزن. عجالتا ابزار فهم قلمرو مطلق را نداری؛ پس فروتن باش.  خود پسندی های کودکانه و بلاهت بارت در آن قدیم ها یادت هست؛ با مطالعه چند مقاله علمی راجع به کهکشان ها، در عرض چند ثانیه تا انتهای همه آن ها سفر می کردی و بر می گشتی و از ذهنت خطور می کرد: همه اش همین بود و خلاص!

  جالب است که از میان این همه شاعر و عارف، فردوسی شاعر بزرگ ملی ما این منطق آرامش بخش در باره هستی و آفرینش را در من تقویت کرده است: "ندانم چه ای، هرچه هستی تویی". این شیوه را کسی به ما یاد می دهد که بیش از هر شاعر و عارف دیگری بر خرد و خردورزی تاکید کرده است و اصلا خرد را "چشم جان" می داند. بنابراین من خدایم را برای خودم و دیگری اثبات نمی کنم؛ و فقط به این بسنده  می کنم، همین که به شکل رازگونه ای به سوال من در باره هستی جواب می دهد و به من آرامش می بخشد، کافی است. خدایی که به فرض با استدلال ثابت شود، زیاد چنگی به دل نمی زند! همان گونه که بی خدایان امروزی، با استدلال، نتوانسته اند مومنی را کافر نمایند. و الا پروفسور داوکینز و دوستانش برای ترویج عقاید خود، به چسباندن آگهی های گرانقیمت بر بدنه اتوبوس های دو طبقه لندن متوسل نمی شدند!

   می خواهم نزد شما شهادت بدهم که مطالعه انبوهی کتاب و مقاله و صدها ساعت فکر و بحث فلسفی نتوانسته است بر روی این نوری که از عمق هزاران کیلومتری درونم کورسو می زند، خاکستر بریزد و مدفونش سازد. این ذره، تمام وجودم را گرم نگاه می دارد. این بارقه کوچک  ایمان، بزرگ ترین نعمت و سرمایه معنوی در زندگی ام می باشد. حاضر نیستم آن را با هیچ چیز در دنیا عوض کنم. این ایمان خرد و گرم، رابطه ام را با هستی و با تمام دنیای پیرامونم برقرار می کند: با همسر عزیزم ( که الان دارد با لذت و آرامش خاصی نان و پنیر و گردوی ناهارش را گاز می زند!)؛ با دختران لطیف تر از برگ گلم (که گاه بر روی تخت، روی پیشانی یا دستانم بوسه می زنند)؛ با دوستان یگانه ام که محبت ها و صدای گرم و پر مهرشان مرا همیشه سرحال می آورد، با کمک کاری که هفته ای سه بار برای استحمام من به همسرم کمک می کند؛ و نیز با آب و خاک، با برف و باران، با گل و گیاه، با سیب و گندم، و با همین درختان بلند برگ ریخته ای که در روبرویم نوید سبز شدن و رویش مجدد را می دهند و من خودم را در رگ ها و آوندهایشان جاری می بینم؛ با این مرغان دریایی ره گم کرده ای که پارک مقابل را روی سرشان گذاشته اند و همه و همه.

   من البته این شب ها از زیر ماسک، به یک مقوله فراتر از این نیز فکر می کنم و کم کم دارد روشنایی درونم را بیشتر می کند: این که چه بسا این، اوست که نور ایمانی به دل ما تابانده است و ما آن را به حساب درک و کشف خودمان می گذاریم! این البته سخن تازه ای نیست. از کانت فیلسوف گرفته تا اغلب عرفای خودمان به نوعی به آن اشاره کرده اند. اما تبدیل شدن این داده ها به نور ایمان، چیز دیگری است. حضور و هشیاری داشتن نسبت به این که، این اوست که پیشقدم شده و ذره ای از خودش را به ما هدیه داده است. یعنی تقدم و اصالت با بیرون ما و اقدام خود اوست و دستگاه گیرنده ما عامل ثانوی است. این خیلی زیباست. پس دوستی بزرگوار و محبوب در این حوالی  وجود دارد " نزدیکتر از رگ گردن"، برای هر نوع رابطه، درد دل  و عشق و حالی. ندایی لطیف اما با وسواس از درون می گوید: آن کورسوی ایمان، شعبه ای از خدا در درون انسان است. مسطوره  و دانه ای  از همان روح بزرگ جاری در هستی که در درون ما کاشته شده؛ فقط کافی است نسبت به آن هشیار بوده، قدرش را بدانیم و آبیاری و تقویت اش کنیم.

   خانم طاهری گرامی، آرامش و صبوری من بنیادش بر همین ایمان کوچک استوار است. زندگی بدون این رابطه برایم زیاد مزه ندارد. انگار که مزه های اصلی عناصر یک قرمه سبزی را از آن گرفته باشند و تو فقط فیزیک خورش را بجوی و فرو بری بدون هیچ مزه ای و بعد هم جلوی همه ادای لذت بردن در بیاوری. (می بخشید که مثال بهتری نتوانستم بزنم و البته این خورش را بسیار دوست دارم و خواستم بدین وسیله ادای دینی هم به آن کرده باشم که روزهای زیادی مرا خرسند از سر سفره بلند کرده است!). پذیرش فروتنانه سرنوشتم و مرگ در تقدیر و شناور شدن در ابدیتی رازآلود اما با شکوه، از همین خرده ایمانم ناشی می شود؛ کما این که عشق و علاقه وافرم به زندگی. بر این باورم - از موارد استثنا که بگذریم - کسی که فاقد این نگاه و رابطه با هستی بوده و فاقد این ایمان درونی باشد، این بیماری سمج و بدخیم او را زودتر از پا در خواهد آورد. او به طور مضاعف زیر پایش را خالی، خودش را پاک باخته و زیانکار مطلق احساس کرده و اختاپوس تنهایی و پوچی به روح و روانش چنگ خواهد انداخت. و سرانجام پس از برزخی که برای خود واطرافیانش ایجاد کرد، شمع وجودش زودتر از موعد خاموش خواهد شد.

   بر این باورم هرکس که یک ذره از ایمان در دل خودش سراغ داشت، ولی آن را تقویت نکرد و قدرش را ندانست، بزرگ ترین زیان را در زندگی کرده است. این شعله درونی متصل به کل هستی و جاودانگی، از افتادن ما به ظلمات یاس و پوچی و خلاء روحی جلوگیری خواهد کرد؛ به زندگی مان طراوت پایدار خواهد بخشید، ما را از پیله خودمان بیرون خواهد آورد؛ نوعدوستی ما را افزایش خواهد داد و ما را به اخلاق و حقوق بشر پایبندتر خواهد نمود. 

 تندرست و پایدار و شادکام باشید.

ابراهیم آل اسحاق - ۱۱ دی ماه ۱٣۸۸ (اول ژانویه ۲۰۱۰)

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر