از وصیتنامه ابراهیم آل اسحاق: مدیریت کردن آگاهانه و آزادانه اراده و اختیار خویش، بزرگترین موهبت برای انسان است؛ - اگر فعالیت تشکیلاتی سنتی وبسته، فردیت و هویت شخصی انسان را نفی و تحقیر و قالبریزی کند، حرام است؛ - صداقت بدون خردورزی میتواند سر از ضلالت دربیاورد؛ - آزادگی در گرو یگانگی در درون و صراحت در بیرون است؛

شعرهای ابراهیم


به بهانه روز والنتاین، برای همسر نازنینم

فرشته اشتباهی!

مثل بارش نرم باران
در صحرایی خشک
یا وزش نسیمی خنک
بر آلاچیق های عصر تابستان؛
یا مثل دیروز در همین جا،
(تابش آفتاب در روز برفی):
جویبار مهربانی های او
بر جسم و روح من
جاری می شود.

وقتی که
کابوس های شبانه
و اعتصاب شش ها؛
کزکز دست ها و پاها
و سوزش پشت،
بیخواب و بیقرارم می سازد،
با دلهره و شتاب
بالای سرم بال می گشاید؛
بی آن که پر سیمرغ
آتش زده باشم!

ده ها بار؛
در هرشب،
و هر بار،
سر انگشتان مهربانش
مانند بالرین های "دریاچه قو"
از فرق سر تا نوک پایم
به رقصی آرام در می آیند
و با حرکاتی ظریف و هوشیار
همه چیز را ترمیم و تنظیم می کنند:
ماسک هوا و "سوند" را
و جا به جایی اندام های سر شده را
همراه با نجوا و تسلاهای روحبخش،
تا قرار و آرام
به من باز گردد
و پلک های بازیگوشم
ساعتی رویهم فرود آیند.

نه؛
 اشتباه نمی کنم،
فرشته ای اشتباهی
در زمین خاکی
فرود آمده
و بر تار و پود قلب من
بال گسترده است.

این شهادتی است
به رخشان بودن آفتاب:
 به جز او
کدام دست معجزه گری
می توانست هر شب،
این تخت پر سوزن گداخته را
به گهواره آرام کودکان
تبدیل نماید؟

 25 بهمن 88 ( 14 فوریه 2010)




شب نشینی!

تازه چشم ام گرم شده بود
که سراغم آمد،
برای گپ همیشگی!
(تنها دوستی است
که بدون اطلاع قبلی می آید؛
حتی بدون در زدن!)
خدا را می گویم؛
سنگ صبورم
برای هر درد دلی.
پیش از آن که
دستی روی پیشانی ام بگذارد،
و حالی بپرسد؛
گفت م: صبرکن
قبل از هر چیز، باید
شرطی با تو بگذارم!
سیخ سرجایش نشست:
- به شرطی که
من هم
یک شرط باهات بگذارم! قبول؟
چاره ای نداشتم:
- قبول!
گفتم: ناراحت نشوی ها:
"من، خدایی را که
ازش بترسم
پرست ش نمی کنم"
گفت: اوکی!
گفتم؛ پس شرط تو؟
گفت: ناراحت نشوی ها:
"اگر از من تقاضای شخصی
داشته باشی
دوستی ما
در همان لحظه
پایان یافته است"!
سیخ سرجایم نشستم:
- چطور؟
گفت: چون که از آن لحظه
می شوم کارپرداز تو؛
و نه یک دوست!
- چطور؟
- باید از آن لحظه
دنبال اجابت
درخواست تو باشم،
البته سر نوبت؛
چون در ته لیست
درخواست دهندگان
قرار داری!
- نفر چندم ؟
(ماشین حساب
مدرن اش را
از جیب اش بیرون آورد):
بعد از 6 میلیارد نفر
حیرت زده گفتم:
ولی به پاس دوستی مان؟
کمی این پا و آن پا کرد:
- دلم نمی خواهد
هر وقت نگاهت به من افتاد،
اول ین سوال ات این باشد:
" درخواست من چه شد؟"
سرش را پایین انداخت
و کمی بعد
با لحنی دوستانه پرسید:
تو که نمی خواهی
من هربار،
سرم را از خجالت
پایین بیندازم، می خواهی؟
گفت م: نه، هرگز!
معطل نکرد:
- پس، انتخاب با خودت:
یا دوستی یا درخواست!
پریدم بغل اش کردم:
- چایی برایت درست کنم؟
گفت: قند پهلو باشد؛ دوست من!

ابراهیم آل اسحاق آذر 88 (دسامبر 2009)