امروز اول نوامبر است. و من به رویا یا واقعی بودن روزها و لحظه هائی فکر می کنم که کولی همراهم را آماده سفرش می کردم.
اول نوامبر است. و من باردیگر از هیاهوی باشکوه، پرعظمت و شتاب آلود هستی فاصله ای
می گیرم، به گوشه اتاقک کوچکم برمی گردم و به رختخوابی که در آن آسود، به پیراهنی
که هنگام مرگ بر تن داشت، و به آخرین برق چشمان مهربانش فکر می کنم!